از پدرم، تصویری بهعنوان یک مرد جوان در ذهنم نقش بسته است؛ تصویری که عمیقتر از یک خاطره معمولی است. خاطرهها معمولاً مبهم هستند؛ میدانید منظورم چیست اما این فرق دارد. تصویر در ذهن من از پدرم، رنگارنگ، گرم و شبیه به یک رؤیاست. یادم میآید که حولوحوش سه سالم بود اما با همین سن کم در اتاق پذیرایی خانه با برادرم موریل، با توپ کوچکی فوتبال بازی میکنم. او هشت سالش است و من از همان سه سالگی، همهجا دنبالش میروم. بهعبارتی، مثل دُم او بودم!